کدامیک بهترند؟!(1)

 

حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در بيابان به شتربانى گذشتند. مقدارى شير از او تقاضا كردند. در پاسخ گفت آنچه در سينه شتران است اختصاص به صبحانه اهل قبيله دارد و آنچه در ظرف دوشيده ام شامگاه از آن استفاده مى كنند. آنجناب دعا كردند خداوند مال و فرزندان اين مرد را زياد كن . از او گذشته در راه به ساربان ديگرى برخوردند. از او هم درخواست شير كردند. ساربان سينه شتران را دوشيده محتوى ظرفهاى خود را در ميان ظرفهاى پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) ريخت و يك گوسفند نيز اضافه بر شير تقديم نمود،
ادامه دارد…

 

سال نو فرنگي

 

ده سال پيش، توي خانه پدربزرگ ما اگر کسي مي ‌گفت کريسمس، چشم پدربزرگ کوچک مي‌ شد. همه هم مي‌ دانستند که وقتي چشم پدربزرگ کوچک بشود، يعني خيلي ناراحت شده است. بعد هم داد و هوار مي‌کرد که چرا اسم فرنگي به کار مي ‌بريد! که مگر خودمان زبان نداريم؟ که کريسمس يعني چه؟! که بگوييد سال نو فرنگي‌ ها!

اما حالا که ده سال پيش نيست، کسي مي‌ گفت با چشم خودش ديده که توي ليست غذاي کافه به جاي خيار نوشته بودند: کيوکامبر! و چشم کسي هم کوچک نشده بود. حتي پيرمردي که توي کافه نشسته بود و داشت خرچ خرچ خيار مي خورد. تازه خود آن ور آبي ها، بعيد است به خيار بگويند کيوکامبر بلکه اشاره مي کنند و مي گويند: That one. آن وقت يک ايراني، اين ور آب، دقيقا همين ور آب، مي گويد: کيوکامبر!

و حالا که ده سال پيش نيست، اتفاقا به کسي هم بر نخورده است. انسان هايي که به سراغ آموختن زبان غير مادري مي روند، محترم هستند. حتي اين استدلال هم که فلان زبان، زبان علم است و من براي آموختن علم، زبان آموخته ام نيز استدلال نسبتا محترمي است؛ ولي اينکه اينگونه، زبان و فرهنگ وطن به دست خودمان رو به نابودي برود، به هيچ وجه قابل قبول نيست. اصلا قصه ي زبان غير مادري، شبيه سکه دو رو دارد. روي بد آن کساني هستند که توي زبان و فرهنگ غير مادري به دنبال شرافت و برتري مي گردند. اين دسته از افراد معمولا از به کارگيري واژه هاي وطني خجالت مي کشند و به اصطلاحات وارداتي افتخار مي کنند. اگر با اين افراد معاشرت داشته باشيد مي بينيد که به مرور زمان، فرهنگ وطني را به سخره مي گيرند و زير سوال مي برند.

در مقابل دسته دوم کساني هستند که در عين پايبندي به زبان و فرهنگ وطن، به خوبي هاي فرهنگ بيگانه چشم دوخته اند و اساسا اگر هم سراغ زبان غير وطني رفته اند، به دلايل قابل قبول و اهداف متعالي بوده است.

حالا به قول پدربزرگ ما، سال نو فرنگي ها نزديک است. بياييم خودمان را بسنجيم و ببينيم جزو کدام دسته هستيم! اگر تمام هم و غم مان اين بود که «سال نو مبارک» را در پيامک بنويسم: happy new year، اگر براي انتخاب نام فرزندمان در فرهنگ لغت بيگانه به جست و جو رفتيم، اگر غير فارسي صحبت کردن در وطن را افتخار دانستيم، بايد نگران باشيم! چون شبيه آدم هاي دسته اول رفتار کرده ايم و وطن فروشي، در همه زبان ها و فرهنگ ها وطن فروشي است. اما اگر فرصت طلب بوديم، به خوبي ها چشم دوخته بوديم و سال نو ميلادي را فرصتي براي تغيير و تحول دانستيم، مي توانيم خوش حال باشيم چون بيراهه نرفته ايم.

ديروز که ده سال پيش نبود، توي خانه پدر بزرگ ما يکي گفت: «کريسمس شده.» اما پدربزرگ ديگر توان داد و هوار نداشت. فقط ديدم که با صداي ضعيف، زير لب چيزي مي گويد. گوشم را نزديک بردم. داشت زمزمه مي کرد: يا مقلب القلوب و الابصار…

 

محسن_سيمائي، مجله خانه خوبان، شماره 94، کانال خانه خوبان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

 

عبدالمطلب و پیامبر اکرم

 

عبدالمطلب علاقه فراوانی به حضرت محمد(صلی الله علیه وآله) داشت, این مسأله از دوران کوتاهی که سرپرستی محمد(صلی الله علیه وآله) را عهده دار بود به خوبی هویدا است.در کنار کعبه، مکانی بود که تختی در آنجا قرار داده بودند که مخصوص عبدالمطلب بود و هیچ کس بر آن نمی نشست. زمانی که عبدالمطلب از خانه خارج می شد, پسرانش دور او را می گرفتند تا بر روی تخت خود بنشیند. بسیار اتفاق می افتاد که محمد(صلی الله علیه وآله) قبل از او بر روی تخت می نشست, عموهایش سریع می آمدند تا او را از آن مکان دور کنند اما عبدالمطلب به آنان می گفت: “فرزندم را رها کنید. قسم به خدا این کودک مقامی بزرگ دارد. من زمانی را می بینم که او سید و سالار همه ی شما باشد. سپس او را در آغوش گرفته در کنار خود می نشاند و می بوسید و در مورد او سفارش می کرد.”
بحارالانوار, ج 51, ص 146؛ ابن کثیر، البدایه والنهایه, ج 2, ص 343.

 

در زندگي آموختم

 

در زندگي آموختم که با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنياي احمقانه خود باقي بماند.
در زندگي آموختم که با انسان وقيح و بي حيا بحث و جدل نکنم چون او چيزي براي از دست دادن ندارد و فقط روح مرا تباه مي کند
آموختم که از حسود دوري کنم چون اگر همه دنيا را هم به او بدهم باز هم از زندان تنگ حسادت خويش بيرون نخواهد يافت.
در زندگي آموختم که گاهي با دويدن براي رسيدن به کسي ديگر نفسي براي ما باقي نمي ماند تا کنار او بمانيم.
آن قدر به دنبال مفقود نگرد که موجود را هم از دست بدهي.
در زندگي آموختم تنهايي را بر بودن در جمعي که مرا از خودم و از خداي خودم دور مي‌سازد ترجيح دهم.
در زندگي آموختم که لازم نيست انسان بزرگي باشم انسان بودن خود نهايت بزرگيست
در زندگي خدا را فقط در نگاه کساني ديدم که خود نيازمند محبت بودند اما باز هم به ديگران محبت مي کردند.
در زندگي آموختم که کمتر حرف بزنم چرا که بزرگي ما در حرف هاييست که براي نگفتن داريم.
در زندگي آموختم که از سرعت خود بکاهم چرا که آنان که سريعتر مي دوند فرصت انديشيدن به خود را نمي دهند.
در زندگي آموختم بدترين مصيبت ها آن دسته از مصيبت هاييست که هرگز اتفاق نمي افتد و فقط محصول ذهن و انديشه و تخيل ماست.
در زندگي آموختم که وقتي نا اميد مي شوم خداي مهربان با تمام عظمتش ناراحت مي شود و انتظار ميکشد که من به رحمتش اميدوار باشم.
در زندگي آموختم که اساسا در زندگي بشر امنيتي وجود ندارد آن چه که وجود دارد موقعيت ماست که تغيير مي کند و گاهي به ما احساس امنيت مي دهد.
در زندگي آموختم که تمام محبتم را به پاي دوستانم بريزم نه تمام اعتمادم را اين جمله از امام علي( ع) است.
در زندگي آموختم که قبل از جواب دادن فکر کنم و آموختم که بخشندگي تمام گناهان گذشته را پاک مي‌کند.
در زندگي آموختم که راستگو باشم تا استقامت داشته باشم.
در زندگي آموختم که سرچشمه مشکلات ما موانع سر راه نيست سرچشمه مشکلات ما ترديديست که ما در توانايي خودمان داريم.
در زندگي آموختم در هر شرايطي فقط بايد به دنبال نقاط مثبت آن شرايط باشم.
در زندگي آموختم که از چشم تا قلب راهيست که از عقل نمي گذرد.
در زندگي آموختم که به هر کس نيکي کنم او را ساخته ام و به هر کس بدي کنم او را باخته ام پس تلاش کنم که بسازم و نبازم.
زندگي آدم هاي بدبخت دو نيمه است در نيمه اول همه مي‌گويند حالا زود است و در نيمه دوم همه مي‌گويند ديگر دير است.
عشق زمان را از ياد ميبرد و زمان هم بعضي از عشق هاي الکي را از ياد مي برد.
در زندگي آموختم که به عاشق شدن صبر و به صبور عشق را بياموزم.

 

سخنراني دکتر انوشه در دانشگاه آزاد کرمان

 

تنها دل نگرانی!

 

تنها نگرانی عبدالمطلب نوه عزیزش محمد(ص) بود؛ در لحظات آخر عمر وقتی ابوطالب بر بالین او حاضر شد؛ محمد را بر سینه ی او دید. عبدالمطلب در حالی که گریه می کرد, رو به ابوطالب کرد و گفت: “تو را در مورد این کودک که بوی پدر را استشمام نکرد و شفقت مادری را ندید, سفارش می کنم. مواظب باش, این کودک نسبت به تو مانند قلب نسبت به بدن است. من از میان همه ی فرزندانم، تو را برای سرپرستی او برگزیدم زیرا تو و پدر او از یک مادر هستید. اگر روزگار او را درک کردی, بدان که من از آگاه ترین مردم نسبت به او هستم. اگر توانستی تابع او باش و با زبان و دست و مال او را یاری نما و او را حافظ باش به دلیل این که او تنها است. سپس گفت: الله, الله فی حبیبه. و پرسید: ای ابوطالب آیا وصیت مرا می پذیری؟ ابوطالب پاسخ داد: آری قسم به خدا.”
علامه مجلسی، بحارالانوار، ج 51، ص 143 و 152.