عشقهاي آتشين
مرغ عشقش مرده بود. چقدر غصه ميخورد.
ديروز زنگ زد گفت الان اين نر بيچاره هم ميميره. اين مرغ عشقها تاب مستوري ندارن. من ميدونم. آخه مرغ عشق، خودش جفتشو انتخاب ميکنه. الانم آب نميخوره، دونه هم نميخوره صداش هم در نمياد. تابلو داره دقمرگ ميشه. حالا ميگي چي کار کنيم؟
گفتم «چه ميدونم! بگذار فکري بکنم زنگ ميزنم.» بعد فکر کردم فکرم به جايي نرسيد.
امروز زنگ زد گفت «انگار نه انگار! چنان چهچهي راه انداخته كه نگو… تازه صداش باز شده. همسايهها شاکي شدن. عين خيالش نيست. آنقدر دون خورده داره ميترکه از خوشي!»[1]
1- مجله خانه خوبان، کامران نجفزاده (خبرنگار)، شماره 57
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط جمالی در 1397/10/15 ساعت 11:43:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید