مناظره امام باقر با اسقف مسیحیان

اسقف نگاهی به جمعیت حاضر کرد و چون سیمای امام باقر(ع) توجه او را به خود جلب نمود، روبه امام کرد و پرسید: از ما مسیحیان هستی یا از مسلمانان؟
امام(ع) فرمود: از مسلمانان
اسقف:از دانشمندان آنان هستی یا افراد نادان؟
امام(ع): از افراد نادان نیستم.
اسقف: اول من سوال کنم یا شما می‌پرسید؟
امام(ع): اگر مایلید شما سوال کنید.

اسقف: به چه دلیل شما مسلمانان ادعا می‌کنید که اهل بهشت غذا می‌خورند و می‌آشامند ولی مدفوعی ندارند؟ آیا برای این موضوع، نمونه و نظیر روشنی در این دنیا وجود دارد؟
امام(ع): بلی، نمونه روشن آن در این جهان جنین است که در رحم مادر تغذیه می‌کند ولی مدفوعی ندارد.
اسقف:عجب! پس شما گفتید از دانشمندان نیستید؟!
امام(ع):من چنین نگفتم، بلکه گفتم از نادانان نیستم!
اسقف سوال دیگری درباره میوه‌ها و نعمت‌های بهشتی به این مضمون پرسید:
به چه دلیل عقیده دارید که میوه‌ها و نعمتهای بهشتی کم نمی‌شود و هر چه از آنها مصرف شود، باز به حال خود باقی بوده کاهش پیدا نمی‌کنند؟ آیا نمونه روشنی از پدیده‌های این جهان می‌توان برای این موضوع پیدا کرد؟
امام(ع): آری، نمونه روشن آن در عالم محسوسات آتش است. شما اگر از شعله چراغی صدها چراغ روشن کنید، شعله چراغ اول به جای خود باقی است و از آن به هیچ وجه کاسته نمی‌شود.
سؤالی دیگر می‌پرسم. به من خبر بده از ساعتی که نه از شب است نه از روز.
امام باقر(ع):آن همان ساعت بین طلوع فجر تا طلوع خورشید است که
در این ساعت گرفتاران آرامش می‌یابند.
با شنیدن این جواب نصرانی فریادی کشید و گفت: یک مسئله باقی است. قسم به خدا که هرگز نتوانی جواب آن را بدهی.
امام فرمودند:مسلماً قسم دروغ خورده ای.
دانشمند نصرانی: به من از دو مولود خبر بده که در یک روز به دنیا آمدند و در یک روز از دنیا رفتند در حالی که یکی پنجاه سال عمر کرد و دیگری صد و پنجاه سال.
امام باقر(ع):آنان عزیر و عزیره بودند و چون به ۲۵ سالگی رسیدند، عزیر سوار بر درازگوش خود از قریه انطاکیه می‌گذشت که دید به کلی ویران شده است، گفت: چگونه خداوند این قریه را بعد از نابودیش دوباره زنده می‌کند؟
با آنکه خداوند او را برگزیده بود و هدایتش کرده بود، وقتی چنین سخنی گفت خداوند بر او خشم گرفت و او را به مدت صد سال میراند به خاطر سخن ناشایستی که گفته بود و دوباره او را با درازگوش و غذا و نوشیدنیش زنده کرد.
پس نزد عزیره بازگشت ولی عزیره برادرش را نشناخت، اما مهمان او شد. فرزندان عزیر و فرزندان فرزندانش به نزد او می‌آمدند در حالی که او خود جوانی ۲۵ ساله بود. عزیر پیوسته از عزیره و فرزندانش یاد می‌کرد و خاطراتی از آنها نقل می‌نمود و می‌گفت آنان هم اکنون پیر شده‌اند. عزیره که ۱۲۵ ساله بود گفت: من جوانی در ۲۵ سالگی ندیدم که از جریان بین من و برادرم در ایام جوانی ما داناتر باشد، تو‌ای مرد! آیا از اهل آسمانی یا از زمین؟
عزیر گفت:‌ای عزیره من عزیرم که خداوند بر من خشم گرفت و به خاطر سخن ناهموارم صد سال میراند تا هم مجازاتم کرده باشد و هم بر یقینم بیفزاید و این همان درازگوش و غذا و نوشیدنی من است که با آن از منزل خارج شده بودم و اکنون خداوند مرا به همان صورت اعاده کرده است. عزیره سخنانش را پذیرفت. پس عزیر ۲۵ سال دیگر با آنان زندگی کرد و بعد هر دو در یک روز از دنیا رفتند.
اسقف هر سوال مشکلی به نظرش می‌رسید همه را پرسید و جواب قانع کننده شنید و چون خود را عاجز یافت، بشدت ناراحت و عصبانی شد و گفت: «‌مردم!دانشمند والا مقامی را که مراتب اطلاعات و معلومات مذهبی او از من بیشتر است، به اینجا آورده اید تا مرا رسوا سازد و مسلمانان بدانند پیشوایان آنان از ما برتر و داناترند!! به خدا سوگند دیگر با شما سخن نخواهم گفت و اگر تا سال دیگر زنده ماندم، مرا در میان خود نخواهید دید!». این را گفت و از جا برخاست و بیرون رفت.
کلینی، الكافى، ج‏۸، ص۱۲۳؛ طبری، دلائل الامامة، صص۲۲۹-۲۳۰.

 

 



 

شيوه هاي تثبيت قصه در کودک

 قصه اي که براي کودکان خوانده مي شود نياز به تثبيت دارد تا در ذهن او مستدام و به مرور به رفتار و عادات مثبت تبديل شود.
چند شيوه مهم براي تثبيت:
گفتگو درباره مفاهيم قصه،
اجراي قصه به صورت نمايش،
قصه خواني، توسط خود کودک،
تکرار خوانش قصه توسط مربي و والدين،
نقاشي کردن قسمت جذاب قصه، توسط کودک.

 

كانال قصه.رنگ.توپ، حجت الاسلام و المسلمين اسماعيل آذري نژاد
https://t.me/qesekodak
https://instagram.com/smaeel_azari96

 

 

تسخير دل

امام حسين (عليه السلام) همين‏طور که در راه به سوي عراق مي‏رود، در محلّي به زهير که ­از سران کوفه است و عثماني‏مذهب هم هست مي­رسد. زهير پيش از اين محل مقيّد بود که در راه با حسين(عليه السلام) تلاقي نکند و برخورد نداشته باشد. راوي مي‏گويد در يک خيمه‏گاه مفصّل و با عظمت نشسته بوديم و داشتيم غذا مي­خورديم که ناگهان کسي جلوي خيمه ايستاد و سلام کرد و رو به زهير گفت: «يَا زُهَير، أجِبْ أبَاعَبْدِالله». يعني حسين (عليه السلام)تو را خواسته است؛ بيا و جواب او را بده! زهير سر جايش خشک شد! راوي مي‏گويد حتّي لقمه‏ها در دست­هايمان ماند؛ «کَأنَّمَا عَلَي رُؤُوسِنَا الطَّيْر». مثل اينکه پرنده روي سر ما نشسته باشد! يعني از شدّت تعجّب و ناراحتي، حتّي سرها را هم تکان نمي داديم!

کسي که سکوت آن مجلس را شکست، همسر زهير بود. به او گفت پسر پيغمبر تو را خواسته است؛ اگر بروي و حرف او را گوش کني و بيايي چه مي‏شود؟! زهير از جاي برخاست و به طرف خيمة حسين(عليه السلام) رفت. نوشته‏اند: «فَمَا لَبِثَ أَنْ جَاءَ مُسْتَبْشِراً قَدْ أَشْرَقَ وَجْهُهُ». يعني به خيمة امام حسين(عليه السلام) رفت، توقّف کوتاهي کرد و برگشت؛ بيرون آمد، در حالي که لبخندي بر لب داشت و چهرة او مي درخشيد و نوراني شده بود.

اين تلألؤ و نورانيّت چهره به اين جهت است که دل زهير رفته است؛ حسين (عليه السلام) دل او را تسخير کرده است. اين دل که برود، همه چيز مي رود و همه کار مي کند. دل که رفت، تعلّق پيدا مي‏شود و همه چيز بعد از آن مي‏آيد. راوي مي‏گويد زهير به خيمه‏گاهش که بازگشت، رو کرد به ما و به تمام همراهانش گفت همگي برويد! بعد به همسرش گفت تو هم برو! از او پرسيدند اي زهير، چه شده است؟! در جواب گفت: «قَدْ عَزَمْتُ عَلَى صُحْبَةِ الْحُسَيْنِ» يعني من مي‏خواهم ديگر با حسين(عليه السلام) باشم.[1]

دل مي‏رود ز دستم صاحبدلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

 

1.بحارالانوار، ج 44، ص 371
سايت حضرت آيت الله العظمي حاج آقا مجتبي تهراني

 

امام باقر از نگاه دانشمندان

ابن حجر هیتمی می‌نویسد: ابوجعفر محمد باقر، به اندازه‌ای گنج‌های پنهان علوم، حقایق احکام و حکمت‌ها و لطایف را آشکار نموده که جز بر عناصر بی‌بصیرت یا بد نیت، پوشیده نیست و از همین روست که وی را «باقر العلم» [شکافنده علم] و جامع آن و برپاکننده پرچم دانش خوانده‌اند. او عمرش را در طاعت خدا گذراند و در مقامات عارفین بدان حد رسیده بود که زبان گویندگان از وصف آن ناتوان است. او سخنان بسیاری در سلوک و معارف دارد.

 عبدالله بن عطا که یکی از شخصیت‌های برجسته و دانشمندان بزرگ عصر امام بود، می‌گوید: علما را در محضر هیچکس کوچکتر از آنها در محضر ابوجعفر [یعنی امام باقر] ندیدم.[1]
ذهبی درباره امام باقر(ع) می‌نویسد: از کسانی است که بین علم و عمل و آقایی و شرف و وثاقت و متانت جمع کرده، و برای خلافت اهلیت داشت.[2]
سبط ابن الجوزی، تذکرة الخواص، ص۳۳۷.1
ذهبی، سیر اعلام النبلاء، ج۴، ص۴۰۲.2

 


ابن حجر، الصواعق المحرقه، ص۲۰۱.

 

امام باقر(ع)

 امام باقر(ع):روزی جابر بن عبدالله انصاری رحمة الله علیه را دیدم و بدو سلام دادم و او سلامم را پاسخ گفت و سپس به من گفت: تو کیستی؟(در این هنگام، جابر دیدگانش را از دست داده بود)
گفتم: محمد بن علی بن حسین.
گفت: پسرم به من نزدیک شو.
پس بدو نزدیک شدم. آنگاه او دستم را بوسید و سپس خم شد که پایم را ببوسد ولی مانع این کارش شدم.
سپس جابر گفت: همانا رسول خدا(ص) به تو سلام می‌رساند.
پس گفتم: و بر رسول خدا باد سلام و رحمت و برکات خدا. ولی چگونه‌ای جابر؟
گفت: روزی با او [یعنی با پیامبر] بودم که به من گفت:‌ای جابر! امید است که تو باقی بمانی تا اینکه مردی از فرزندان مرا ببینی که بدو محمد بن علی بن حسین گفته می‌شود و خدا بدو نور و حکمت می‌بخشد. پس، از سوی من بدو سلام رسان.
ابن عساکر، تاریخ مدینة دمشق، ج۵۴، ص۲۷۶.

 

 
مداحی های محرم